سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوک و پیامک
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

 بشنوید ای دوستان ، این داستان               خود حقیقت ، نقد حال ماست، آن

      در زمان های قدیم جوانی در بغداد زندگی می کرد که ثروت زیادی ازپدرش به او ارث رسیده بود . او هر روز ثروت پدر را خرج می کرد و اصلا خبر نداشت که این ثروت هنگفت ، روزی تمام شود . هر چه پیران و قوم و خویش هایش می گفتند ای جوان عاقل باش و ثروت پدر را به باد نده ، گوش او بدهکار نبود .

      روزها وهفته ها و ماه ها و سال ها گذشت و ثروت هنگفت جوان،به تدریج کم شد و کم شد تا آنکه یک روز متوجه شد که جز خانه و تکه ای زمین و یک باغ،حتی یک سکه ی سیاه هم برایش نمانده است.جوان شروع به گریه و زاری و راز و نیاز با خداوند کرد که ای خدا،من شکر ان همه نعمت را نکردم،حالا به بدبختی گرفتار شده ام.مرا یاری کن؛ و از انجا که خداوند بسیار بخشنده و مهربان است و از گریه و ناله ی بندگانش به رحم می اید،پاسخ بنده اش رامیدهد.

      چند روز بعد جوان خوابی دید وقتی بیدار شد به فکر فرو رفت.با خود گفت:"چه خواب شیرینی بود.کسی از سوی خدا به من دستور داد که به مصر بروم.در آنجا گنج بزرگی هست!ولی افسوس که این،فقط یک خواب است و خواب و خیال،با واقعیت،زمین تا آسمان فاصله دارد!)  آن جوان شب بعد نیز همان خواب را بی کم و کاست دید و باخود گفت شاید خدا مرا بخشیده و مورد لطف خود قرار داده است.اگر امشب هم همان خواب را ببینم حتما به مصر میروم! جوان آن شب هم همان خواب را دید و بقیه ی چیزهایی را که داشت فروخت؛به غیر از خانه که آنرا دوست میداشت.

      جوان پس از مدت ها به مصر رسید و تصمیم گرفت خود را به مکانی که در خواب دیده بود برساند ولی متوجه شد که همه ی پولهایش تمام شده است،تصمیم گرفت از کسی مقداری پول قرض کند ،ولی در مصر کسی را نمیشناخت.چاره ای نبود جز اینکه در کوچه و بازار بگردد و شب را بیرون بگذراند هر چه نشست هیچ کس را در خیابان ندید.او خبر نداشت که به علت چند سرقت مهم در شهر،خلیفه دستور داده است که پس از غروب آفتاب هیچ کس در خیابان نماند؛ هر کس بماند توسط ماموران دستگیر شده و به مجازات میرسد

 جوان بیچاره بیخبر از قانون شهر نشسته بود که ناگهان دستی   به شانه اش خوردبا خود فکر کرد حتما خدا به یاریش شتافته اما پندار او غلط بود؛زیرا کسی که دست بر شانه ی او گذاشته بود رئیس نگهبانان بود،انها او را پیش خلیفه بردندجوان وقتی دید نگهبانان دارند او را زیر مشت و لگد میکشند گفت:رحم داشته باشید من دزد نیستم و قصه را برای آنها تعریف کرد.خلیفه که مرد خوبی بود احساس کرد حرف های جوان بوی راستی میدهد و واقعا او بر اثر خوابها،به دیار غربت آمده است و گفت:آخر آدم عاقل به خاطر دیدن یک خواب خانه و زندگیش را رها میکند؟تو مگر عقل در سرت نداری؟مثلا خود من بارها خوابی را دیده ام درباره ی یک گنج؛ولی هیچ وقت به فکرش نیفتادم که زندگیم را رها کنم و بروم دنبال آن.بار ها خواب دیدم دربغداد و در فلان سوی و فلان کویی زیر درخت پیری گنجی نهفته است .تو هم به خانه بر گرد وفکر گنج را به فراموشی بسپار .  جوان متوجه شد که نشانی گنجی که خلیفه در خواب دیده است ،  دقیقا خانه ی پدری خود اوست . جوان گفت : متشکرم که مرا روشن کردی؛ ولی من گنجی را که میخواستم یافتم. خلیفه مقداری پول به جوان داد تا خرج سفر کند و به دیار خویش برگردد.

      جوان به خانه که رسید ، زیر درخت پیری را که در خانه شان بود کند و صندقی پر از سکه های طلا پیدا کرد و دوباره به ثروتی هنگفت دست یافت ؛ اما از انجا که برای یافتن این گنج زحمت زیادی کشیده بود ، آن ثروت را در راه درست خرج کرد و از ولخرجی دوری جست .

                                                                         مثنوی مولوی




موضوع مطلب :
 
 
بالای صفحه